حضور استعمارگران انگلیسی در هند و آشفتگی ایشان بر اثر آشنایی اولیه با وداهای کهن هندی و این نکته که ایشان دریافتند کتاب مقدسشان در برابر عظمت فرهنگ شرق به پشیزی هم نمیارزد، کار دستمان داد.
آشنایی متعاقب با متون کهن ایرانی، اوضاع را وخیمتر هم کرد. زیرا ایشان برای آنکه بتوانند شباهت حیرتآور زبانهای اروپایی و یونانی را با سانسکریت و اوستایی توضیح دهند، دست به واژهسازی و دستهبندیهایی زدند که آن وضع هنوز هم گریبان ما را گرفته و رهایمان نمیکند. دستهبندیهای ساختگی کسانی چون ماکس مولر، توماس یانگ، ویلیام جونز، یوهان آیشهورن، آرتور کریستنسن و... که مفاهیم غلطی چون هندواروپایی، آریایی، کوچ آریاها، سامی، آرامی و... را برساختند و کتابهای قطوری دربارهاش نوشتند.
البته وقتی در مملکتی عدهای با معدل یازده وارد دبیرستان شده و عموم جمعیت دانشجو و دانشآموختۀ علوم انسانی کشور را تشکیل دهند، اوضاع به هم ریختهتر هم خواهد شد. آن تفاسیر غربی وقتی در دامان این جماعت مثلا حوزه علوم انسانی ما گذاشته شد، همین آشی پخته شد که اکنون شاهدش هستیم.
متاسفانه سالهاست هر مطلبی را که دربارۀ تاریخ ایران ورق میزنی، اینگونه آغاز میشود:
همانگونه که همگان میدانیم، در آغاز هزاره فلان آریاییها از جنوب سیبری به سرزمینی آمدند که بومیانی در آن زندگی میکردند و سپس نام خود را به آن سرزمین دادند. ما نیز امروزه فرزندان آن مهاجران هستیم و بومیان نیز دود شدند و به هوا رفتند. آن مهاجرانِ از ناکجاآباد آمدۀ شمالی نیز همه چیز از جمله خط و زبان و صنعت و معماری و... داشتند، اما ارائه این همه هنر را برای سرزمین جدید (فلات ایران) نگهداشته بودند.
جالب است که، مبدا این کوچ را از آسیای میانه تا سیبری و اروپا و اسکاندیناوی عنوان میکنند، و زمان را نیز چنان پیچ و تاب میدهند که مخاطب نمیفهمد این به اصطلاح بومیان بدبخت سرانجام در هزاره پنجم با آن آریاییهای سرافراز برخورد کردند یا هزاره دوم، آغاز هزاره سوم و یا نیمۀ دوم چهارم. دلیل این مهاجرت خیالی هم معلوم نیست که اینجا سرما بوده، آنجا سرما بوده، کجا خشکسالی بوده و یا دلایل دیگر.
سپس نیز با توجیهاتی همچون آریا همان ایران است و ایران از همان آریا گرفته شده و... خود را برای پذیرش این داستان تخیلی، آماده و قانع میکنند. در اینگونه افاضات، قید تاکیدی «همانگونه که همگان میدانیم...» نیز همیشه در آغاز جملات آورده میشود تا به مخاطب چنین القاء شود که حق تفکر پیرامون این موضوع را نداشته و میبایست در برابر آنچه به اصطلاح همگان میگویند، کوتاه بیاید.
تا روزگار پایانی سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیستم، مدارک تاریخ سنّتی و ملی چین، از ارج و احترام بالایی نزد پژوهشگران برخوردار بودند. اما یک نسل از تاریخدانان چینیِ جوانتر و کمتر سنّتی، به تدریج دچار تردید میشد. آنها شجرهنامههای پرطول و تفصیل پادشاهان باستان را مسخره میکردند. آنها سند و مدرک مطالبه میکردند. همراستا با تردیدگرایانِ درونکشوری، نگرشهای چینشناسانِ بیگانه نیز در افسانه نمایاندن روزگار کهنترین دودمان آن کشور و گزارشهای ملی تاریخ چین، مطرح شدند. بدینگونه، سرآغاز شهریگری (مدنیّت) چینیان بر سرزمینهای خاوری و جنوبی کشور خود (خاستگاه تمدن چینی)، به اواخر هزارۀ دوم (برآمدن دودمان «جو»، سومین دودمان نوشتههای ملی) کوتاه شد. اما این تفسیرهای یکجانبه، وارونه بر وضعیت ایران، باعث نشد که تمامی گزارشهای کلاسیک، وارد حوزۀ ادبیات و استورهشناسی چین شود. بلکه در برابر، تلاشهای باستانشناختی را افزایش داد. تلاشهای یک تاریخشناس چینی به نام «لیو تیه یون»، منتج به یابش مدارکی شد که همگی سخن از وجود دودمان «شانگ» به میان آورده بودند، که البته تا آن زمان افسانه و استوره به شمار میآمدند. اینگونه بود که در درازای کمتر از پنجاه سال، تاریخپژوهان و باستانشناسان چینی، اعتبار گزارشهای ملی (به ویژه بخشهای در پیوند با دو دودمان نخستین) را در محافل علمی بازگرداندند. قدمتی که دیگر احتمال خطرهایی چون تاریخسازی و یا مصادرۀ داشتههای تاریخی و فرهنگی چین از سوی برخی همسایگان آزمندِ آن (ژاپن) سرزمین را کاهش داده است.۱
واقعا اگر مولر و همکاران برای توجیه حضور سفیدپوستانی در شمال هند، آن خزعبلات را به هم نمیبافتند و کریستنسن نیز نمیگفت که من فکر میکنم منظور از فرگرد یکم وندیداد کوچ از سرزمینهای شمالی به ایران بوده است و گیرشمن هم چنین افاضه نمیکرد که ساکنان ایران سفال خاکستری را نمیشناختند و مهاجران آن را با خود آوردند و خلاصه این قِسم تحلیلهای آبکی، امروزه فعالین حوزۀ تاریخ در کشور به جز آنچه در تاریخ واقعی و کهن موجود در اسناد ملی ایران آمده، چه حکایتی برای ارائه داشتند؟
از استادان این حوزه دیگر انتظاری نیست، زیرا به قول راسل «کسی که راه را اشتباه رفته، چنانچه بخواهد بازگردد، ناچار به خود میگوید پس پاسخ تاولهای پایم را چه بدهم؟».
روزی نشستی در خانه هنر بر پا بود و در خدمت دکتر عبدالمجید ارفعی بودیم. ایشان تعریف و تمجید فراوانی از تعداد فراوان کتیبههای میانرودان کردند و ادامه دادند که البته ایران کتیبههای چندانی ندارد. زمانی که به ایشان یادآوری شد تخلیه شهرهای باستانی اطراف دو دریاچه میانی فلات بر اثر خشکسالی ۳۲۰۰ پ.م صورت گرفته و عنوان گردید که سرآغاز شهریگری در میانرودان نیز دقیقا مصادف با این رخداد بوده است، تازه حضار متوجه شدند که مخالفت شدید ایشان با این یادآوری، به این علت است که اساسا از وجود چنین دریاچههایی در مرکز فلات و بروز چنین خشکسالی مهمی بیاطلاع میباشند. یعنی با اینکه ایشان استاد بسیار توانایی در رشتۀ خود هستند، اما به کل از دادههای سایر دانشهای مرتبط برای نتیجهگیری در آن موضوع تاریخی، به طور محض بیاطلاع بودند.
با این حال، اما هنوز به نوآمدگان به این عرصه امید هست. روزی شرور معروفی را برای اعدام میبردند، او تصمیم گرفته بود تا طبق روال زندگیاش، در لحظات آخر نیز برای زنده ماندن التماس و زاری نکند و قوی بمیرد. یکی از ناظران به او گفت برخی هواداران جوانت برای تماشای لحظات آخر به اینجا آمدهاند تا مطابق انتظارشان قوی بمیری و آنها نیز با این روحیه و مصممتر از قبل راهت را ادامه دهند. اما این آخرین فرصت توست، اگر اکنون نمایشی به اجرا بگذاری و خود را به التماس کردن بزنی، آنها از تو ناامید شده و مسیر زندگیشان تغییر میکند. او نیز در آخرین لحظات از خود گذشت و مرد.
آیا اکنون استادان امروز ما نیز چنین بزرگواری و جراتی دارند که پاسخ تاولهای پایشان را داده و جوانان این حوزه را یکبار برای همیشه از روایتهای ساختگی مستخدمین استعمار در ۳۰۰ سال استعمار اروپایی رها سازند؟
زیرا تا وقتی که پای تفسیرهای مندرآوردی از اسناد کهن ملی توسط غربیان و پیوند دادن هر موضوعی به رنگ سفال و اگر و شایدهای کسانی چون بویس و هرتزفلد و هینتس در میان بود، هنوز هم میشد مارپیچ رفت و موضوعاتی مانند کوچ آریاها را توجیه کرد. اما امروزه که با دانش مطلقی چون ژنتیک روبرو هستیم و نشان داده شده که محتوای ژنتیکی ما با باشندگان دستکم ۱۱۵۰۰ سالۀ همین سرزمین و فلات یکسان است، دیگر به در و دیوار زدن فایدهای ندارد و سرانجام باید یک جا اعتراف کرد که «خود غلط بود آنچه میپنداشتیم».
سخت است، اما نشدنی نیست...
۱- سورنا فیروزی، پایاننامه کارشناسی ارشد تاریخ