مهرداد ایرانمهر
دیرگاهی پایههای بر روی آب بنا شدۀ فرضیهای موهوم، موسوم به «کوچ آریاها به ایران»، آشکارا به لرزه افتاده است.
در این میان، «منطق تاریخی» بزرگترین سهم را در به چالش کشیدن این نظریۀ غربی-استعماری بر دوش دارد. اما هر چه میگذرد، دانشهای نوین بشری نیز به یاری آمده و رفتهرفته ذهنها از بند این فرضیۀ اثباتنشده و خیالی رها میشود.
ژنتیک، یکی از این دانشهاست.
http://www.cgio-academy.info/index.php/iranshenasi/9-gita/274-ariankooch
«ژنتیک» دانشی صفر و یک است. بدین معنا که، برای مثال «شما یا فرزند پدر شناسنامهای خود هستید و یا نیستید»؛ حالت سومی ندارد. یعنی شما نمیتوانید کمی تا قسمتی فرزند ژنتیکی پدر خود باشید و اندکی هم نباشید. مثال دیگر اینکه، به فرض چنانچه گروه خونی شما «آ/مثبت» باشد، دیگر نمیتواند همزمان «ب/منفی» هم بوده و یا به مرور زمان تغییر یابد.
با این توضیحات، اکنون به بحث پیرامون فرضیۀ اثباتنشده و پرابهام «کوچ آریاها» میپردازیم.
نظریۀ متاخر کوچ آریایی، بر فرض گمراهکنندهای بنا شده است. بدینگونه که، در چارک نخست قرن بیستم میلادی برخی مستخدمین کشورهای استعمارگر، با مطالعۀ اسناد دوران استعمار شرق فرضیهای را در این باره مطرح کردند. ارائهدهندگان مدعیاند «دلیل تغییر رنگ فرضی سفال از نخودی به خاکستری در برخی مناطق فلات ایران در بازۀ زمانی مورد نظر (هزاره دوم پیش از میلاد)، بیگمان بر اثر رخداد یک کوچ از سرزمینهای شمالی بوده است!».
رومن گیرشمن از نخستین بیگانگانی بود که تلاش کرد قالب ساخته شدۀ تاریخ هندوستان را بر تن ایران بیندازد. به دیگر سخن، در باستانشناسی هند اعلام شد «نیاکان هندیها مهاجرانِ مهاجمی بودهاند که 4000 سال پیش، آن سرزمین را به زور از بومیان گرفتهاند»، پس نتیجه گرفته شد «نیاکان ایرانیان نیز 3000 سال پیش همین کار را با بومیان فرضی فلات کردهاند»! این ادعا که امروزه به سادگی میتوان آن را رد کرد، باعث سوءاستفادههای مختلف استعماری شد. گفتنی است که امروزه پژوهشهای ژنتیکی نشان دادهاند، مردم ایران از یکپارچگی تباری برخوردار بوده و ادعاهای مغرضانۀ گیرشمن نادرست است. گیرشمن مدعی علمی بودن راهکارها و ادعاهایش بود. در حالی که، او حتی به دانشهای زمانۀ خود نیز چیرگی نداشت. بنابراین وی نه به دلایل علمی، بلکه تنها به خاطر غرضورزیهای ذهنی و سیاسی، در پی ساختن هندوستانی دیگر از ایران بود! بلایی که گیرشمن بر سر تپهسیَلک آورد، باعث شد که امروزه هیچ باستانشناسی نتواند در این تپه یک گمانۀ مطالعاتی علمی ایجاد کند. گیرشمن با استفاده از سبک نادرستی در حفاری تپهسیَلک (نقب زدن)، کاری کرد که دیگر نتوان با انجام «بررسیهای نوین» به داوری دربارۀ روش لایهنگاری وی در آن محوطه پرداخت. همسر وی (تانیا گیرشمن) نیز پیشینهای تاریک در تخریب یافتههای باستانشناسانۀ ایران دارد. نمونۀ کردارهای غیرحرفهای او و شوهرش، و نیز توهینهایی که گهگاه به هویت ایرانی کردهاند، در کتابش با نام «من هم باستانشناس شدم» دیده میشود. غارت فرهنگی ایران توسط هیئتهای فرانسوی، بر هیچ ایرانی فرهیختهای پوشیده نیست. برخی از نوشتههایی که از کتابهایی چون «50 سال باستانشناسی ایران» استخراج میشود، آشکارا نشان میدهد که گیرشمن نه تنها «ناظر مقیم ایران بر هیئت خود» را به شیوههای گوناگونی چون تهدید و تطمیع به محوطههای کاوش راه نمیداد، بلکه به شدت با یادداشتبرداری روزانه از یافتههایش نیز مخالفت مینمود. ساخت غیرعلمی و بدون سند ارگ کنونی شوش با استفاده از بازماندههای باستانی تختگاه کهن ایران نیز نمونهای بارز از خیانتهای علمی او به ایران به شمار میآید.(نقل از: یادداشت «قداستزدایی از ایرانستیزان»، سورنا فیروزی)
و اما، نخستین پرسش دربارۀ این کوچ سفالی اینست که، «پیروان آن چگونه کشف کردهاند کوچندگانِ فرضی دارای فناوری سفال خاکستری، حتما از شمال آمدهاند»!
پاسخ ساده است، برداشتهای خام و یکسویۀ کسانی چون «آرتور کریستنسن» از استورههای سرزمینی که خود متعلق به آن و تاریخش نبودهاند. کریستنسن بدون ارائه هر گونه سند و مدرکی، خود را لایق و شایستۀ اظهارنظر پیرامون این استورهها دانسته و جغرافیای توصیف شده در فرگرد یکم وندیداد (سُغد، بَلخ و سرزمینهای پیرامونی) را «سرزمین اولیۀ ایرانیانِ در حالِ مهاجرت» فرض نموده است! در دنباله، باورمندان به این کوچ نیز بدون در نظر گرفتن دگرگونیهای عظیم رخ داده در آستانۀ «عصر آهن»، تنها تغییر رنگ سفال در بخشی از فلات را دلیلی بر کوچ انسانهایی موهوم از سرزمینهای شمالی دانستهاند.
با بروز عصر آهن، فلاتنشینان دگرگونیهای شگرفی را در فناوری و سبک زندگی جوامع بشری پدید آوردند. ساخت «خیش آهنی» خود مقدمهای بر آغاز انقلاب کشاورزی و ازدیاد جمعیت گردید. این رخداد، به سبب پیشرفت در ساخت کورههای گداخت فلز بود که کهنترین نمونههای آن در جنوب خاوری فلات ایران فراوان بوده و البته در «آسیای میانه» نه تنها بازماندۀ چنین کورههایی که کهنتر از نمونههای درون فلات باشد، یافت نشده؛ بلکه تاکنون به جز چند گورپشته چیز دیگری در آن ناحیت به عنوان آثار باستانی، ثبت و ضبط نگردیده است.
در اینجا پرسش دیگر اینست که، آیا یک فناوری حتما میبایست از راه «کوچ بیگانگان» در اختیار مردمان بومی یک سرزمین قرار گیرد؟ اگر چنین است، پس همان آریاهای فرضیِ سرزمینهای شمالی، خود این فناوری ساخت کورههای گداخت برای تهیۀ سفال نازک (خاکستری) را از کدام دست کوچندگان -به سرزمینشان- آموخته بودند، و نیز آن دیگران از کجا؟
این حماقتِ محض تا کجا میخواهد ادامه یابد؟
و اما در دنباله، آن فزونی جمعیت که خود یکی از عوامل رشد تصاعدی دانش و فناوری در جوامع بشری است، باعث تغییرات عمدهای در زندگی انسانهای مقیم گشت. ساخت کورههای پیشرفتهتر به همراه کاربرد نخستین چرخهای ارابه، چنان شتابی به تحولات مذکور داد که از تصوّر خارج بود. در میانۀ همین عصر، جهانشاهی بزرگ هخامنشی سر برآورد.
از آنجا که توضیح همۀ موارد مربوطه در این مقال نمیگنجد، بنابراین خوانندگان گرامی را به مطالعۀ نوشتاری با عنوان «پاسخ اسناد ملی ایران به دانش انسانشناسی»(در دست انتشار) دعوت مینماییم، تا بنگرند که اساسا «انسان نوین» به دلایلی خاص نمیتوانسته در دورههای پیشین، در سرزمینهای موصوف (آبیرنگ) ساکن گشته و زمان را برای ساخت جمعیتی موسوم به آریایی طی نماید.
همانگونه که آمد،
پیدایش «سفال خاکستری» پیرو دستیابی به شگرد ساخت کورههایی ویژه (کورههای بسته) امکانپذیر خواهد بود.
این سفال برای نخستین بار در لایههای VII و VI «تپهقبرستان» و در نیمۀ نخست هزاره چهارم پدید آمد. سپس در «تپهحصار» (از اوایل هزاره سوم) و فرهنگ «یانیق» دیده شد که مربوط به پیش از عصر «آهن I» بود. از دیگر سو، شیوۀ «تدفین در گورستانهای همگانی» روشی نه پیدایشیافته از آغاز عصر آهن، بلکه از زمان پیدایش عصر مفرغ در فلات و زمانِ «عُبید VII و VI» در میانرودان بوده است. دربارۀ پژوهشهای پامپلی نیز، دیرینترین لایۀ «آنو» با آخرین لایۀ «سیَلک II» همزمان بوده و مشابهت در خشتهای این قشر با خشتهای «اِبلیس I» و «یحیی VII و VI»، به ما نشان میدهد که زمان آن در حدود نیمۀ هزاره پنجم بوده است. با این همه باید دانست، حتی همین دست نتیجهگیریها پیرامون سفال خاکستری نیز برآمده از دادههای محلی بوده و از جامعیّت برای تمام مناطق فلات ایران برخوردار نیست. برای مثال، چنین تغییراتی در فارس دیده نمیشود. همچنین در همان منطقۀ شمالغرب نیز سفالهای «تپههفتوان» با یافتههای سفالی «حسنلو» همخوانی ندارد، که این نشان میدهد اینگونه نتیجهگیریها حتی از نظر محلی نیز قابلتعمیم نیست. بنابراین، با آنکه دلایل مطرح شدن فرضیۀ درونشد آریاییها به فلات ایران در عصر «آهن I»، کاملا قابل تردید است و همچنین با وجود آنکه برخی از باستانشناسان ارتباط میان پیدایش سه عامل «سفال خاکستری»، «قبرستانهای همگانی» و «ظروف لولهدار» را با مسالۀ ورود قومی تازهوارد، بیپایه میدانند؛ اما به علت نگارش کتابهای فراوان از سوی کسانی چون کریستنسن و دیگران، این پندار همچنان در ذهن پژوهشگران باقی مانده و در دانشگاهها تدریس میشود. بدتر از آن، کلیۀ پژوهشها و کاوشهای نوین نیز پیرو همین فرضیۀ اثباتنشده و تاثیرات برگرفته از آن انجام میگیرد و دادههای به دست آمده نیز بر پایۀ همان فرض تفسیر میگردد!(برگرفته از: پایاننامۀ کارشناسی ارشد باستانشناسی، دانشگاه تهران، سورنا فیروزی)
***
در دنباله، آگاهیم معتقدین به فرضیۀ مبهم «کوچ» ناچارند سرزمینی جدا و دورافتاده را در بازۀ زمانی مشخصی در ذهن خود و مخاطبین پدید آورند، تا توجیه لازم جهت تکوین نژادی خاص و خالص به نام آریایی به دست آید!
این پژوهش را ببینید،
«امروزه انسانشناسان برین باورند که دستهبندی انسانها به نژادهای گوناگون، دیگر منسوخ شده و در تحقیقات علمی کاربرد ندارد. در واقع، دوران تکامل گونهای از انسان که از آن به عنوان انسان نوین یاد میکنند، هنوز آن اندازه طولانی نشده که بتواند نژادهای گوناگونی از آن مشتق شود. از این رو، لغت یا مفهوم نژاد عموما در تحقیقات نوین علمی دربارۀ گروههای انسانی به کار نمیرود...».
بسیار شنیدهایم که گفته میشود، «این موضوع (کوچ) امروزه دیگر جا افتاده، و بنابراین مخالفان این نظریه هستند که باید در رد آن سند ارائه نمایند!». اما منطق میگوید، کسانی باید دلایل اثباتی خود در این زمینه را به دیگران ارائه نمایند که مدعی وقوع چنین کوچی میباشند ، نه آن کسانی که مخاطبان این موضوع هستند. برای مثال، آیا امروزه چینیها باید برای حضور دیرین و بومی بودن خود در سرزمین مادریشان سند و مدرک ارائه نمایند، یا آن کسانِ احتمالی که مثلا مدعی کوچنده بودن مردمان کنونی چین در زمان فرضی 3000 سال پیش به آن سرزمین میباشند؟
در اینجا، دربارۀ این ادعا که میگوید، «بیگمان تغییر رنگ سفال از نخودی به خاکستری و نازک شدن آن، مربوط به رخداد کوچ مردمانی به این سرزمین است»، مثال روشنی میزنیم:
میدانیم که از نگاه هویتی، هر سیستانی را میتوان ایرانی دانست. اما پرسش اینجاست که آیا هر ایرانی هم به خودی خود سیستانی است؟ البته که پاسخ منفی است، زیرا این فرد میتواند همدانی، آذربایجانی، خوزستانی، کرمانشاهی، اصفهانی و یا خراسانی و یزدی و بوشهری نیز باشد.
از این رو، باید دانست که احتمالا کوچها میتوانند تغییراتی را بسته به شرایط، در مقصد خود پدید آورده و منشاء اثراتی گردند. اما از سویی، هر تغییرِ رخ داده در یک منطقه، لزوما معلول وقوع رخداد کوچ نیست. یعنی بروز تغییر در شئون زندگی جمعیتهای ساکن در یک منطقه، میتواند بر اثر کوچ و یا دهها علت گوناگون دیگر باشد. بنابراین کسانی که مدعیاند «تغییر رنگ سفال» صرفا به دلیل کوچ مردمانی بیگانه به این سرزمین بوده است، فقط یک عامل از دهها عامل موجّد چنین تغییراتی را، آن هم بدون ارائه هر گونه سند و مدرک مستدلی برجسته نموده و دیگر عوامل را به کلی نادیده گرفتهاند.
برای نمونه، آیا پدیدار گشتن علومی چون جبر و هندسه در میان مردمان فلات به زمانی مشخص، حتما میبایست بر اثر وقوع یک کوچ به این سرزمین و جایگزینی مردمانی کوچنده با بومیان و سپس پیدایی چنین دانشهایی رخ داده باشد؟ آخر این چه منطقی است که همواره منکر پیشرفتهای طبیعی جوامع بشری بوده و از سویی معتقد به ورود همیشگی موجوداتی فراتر و برتر از سرزمینهایی افسانهای با دانشهایی پیشرفتهتر نسبت به بومیان (برای مثال، فلات ایران) و در دنباله اهدای بزرگوارانۀ آن دانشها به مردمانِ عقبمانده فرض شدۀ بومی است؟
***
اکنون به بررسی دادههای ژنتیک میپردازیم.
همانگونه که گفتیم، ژنتیک از دانشهایی است که نتایج حاصله از آن، حالت «صفر و یک» دارد. یعنی، وقتی یک آزمایش ژنتیک نشان میدهد که فردِ «آ» فرزند فرد «ب» است، دیگر نیازی به ترتیب دادن آزمایشهای بعدی نیست.
برای روشن شدن موضوع، یافتن پاسخ اینکه «آیا یک کودک، فرزند پدرش هست یا نه؟» به ترتیب دادن آزمایشی ژنتیکی نیاز دارد. اکنون چنانچه این آزمایش نشان داد «آن کودک، فرزند آن پدر است»، دیگر نیازی به آزمایشهای بعدی بر روی نمونههای خون مردانی برای آنکه ببینند آیا ایشان هم پدر آن کودک هستند یا خیر، نیست.
در آبانماه سال 1390، دانشگاه پورتسموث آزمایشی را به سرپرستی گروه پژوهشی «دکتر مازیار اشرفیان بُناب» پژوهشگر رشتۀ ژنتیک پزشکی و جمعیتی دانشگاه کمبریج ترتیب داد. هدف این آزمایش، تعیین هویت ژنتیکی مردمان کنونی ساکن در محدودۀ فلات ایران بود. پژوهشهای ژنتیکی گروه پژوهشی دکتر اشرفیان بناب که بر روی 26 گروه جمعیتی در ایران و نیز اسکلتهای دههزار سالۀ به دست آمده از «شهر سوخته» انجام شده بود، نشان میداد ایرانیان کنونی دارای پشتوانۀ ژنتیکی یکسانی با مردمان کهن و باستانی (بومی) فلات ایران هستند.
دکتر مازیار اشرفیان بناب در گفتگو با بیبیسی،
«مطالعات ژنتیک نشان میدهد، محتوای ژنتیکی ما به مقدار بسیاربسیار محدود و کمی به منطقۀ آسیای میانه برمیگردد. مارکرها و شاخصهای ژنتیکی خاصی که ما میتوانیم در آسیای میانه پیدا کنیم یا ماورای قفقاز، که بر اساس تئوریهای موجود منشا اولیۀ اقوام آریایی بوده، در فلات ایران بسیاربسیار کم پیدا میشوند. ما به این نتیجه رسیدیم که تمامی اقوام ایرانی، ریشۀ مشترکی دارند که چیزی بیش از 70 درصد محتوای ژنتیکی تمام گروههای ایرانی که فعلا در مرزهای سیاسی ایران زندگی میکنند، به یک ریشۀ مشترک حدودا دههزار ساله برمیگردد که در منطقۀ جنوبغربی ایران زندگی میکردند.»
همچنین بر پایۀ آزمایشی دیگر از همین گروه پژوهشی در سال 1385، که با همراهی گروهی از برجستهترین دانشمندان رشتۀ «ژنتیک تکاملی و جمعیتی» در دانشگاه کمبریج انجام گرفت، نشان داده شد که شاخصهای تمایز ژنتیکی جمعیتهای ایرانی (مانند FSt)، بیانگر ریشۀ ژنتیکی یکپارچۀ مردم فلات ایران در دل تاریخ است.
در این پژوهش، نمونهای تصادفی از همۀ گروههای اجتماعی ایران بررسی شد. بررسی «DNA میتوکندریال» نشان میدهد، ریشۀ مادری مردمان فلات ایران به زمانی بسیار پیشتر از آنچه در نظریۀ کوچ آریاها مطرح است، برمیگردد. بدینگونه که، اگر آمیختگیها و شاخصهای ژنتیکی مربوط به سایر مناطق جغرافیایی را از محتوای ژنتیکی نمونههای نوین ایرانی برداریم، اخیرترین نیای مادری ما (MRCA) زمانی حدود 10500 تا 11000 سال پیش در فلات ایران میزیسته است.(1)
امروزه برداشت مجامع علمی این است که، نخستین حضور انسان در فلات ایران چیزی نزدیک به 60 تا 70 هزار سال پیش بوده، و یافتههای تراشهای از محوطههای پیش از تاریخ نیز همین را نشان میدهد.
در مطالعات ژنتیک جمعیت، بررسی DNA میتوکندریال که تنها از مادر به فرزندان میرسد، میتواند پیشینۀ پشت مادری را نمایان کند. همچنین بررسی بخش فاقد نوترکیبی کروموزوم Y، که از پدر به فرزندانِ پسر میرسد نیز نمای روشنی از گذشتۀ پدری جمعیتها در طی چندین نسل در دسترس دانشمندان میگذارد.
یافتههای ژنتیکی گروه پژوهشی دکتر اشرفیان بناب در «دانشگاه کمبریج» نشانگر آنست که هر چند ساکنان فلات ایران در گذر تاریخ، بسیار مورد یورش و آسیب برخی بیگانگان بودهاند؛ اما نه تنها هویت فرهنگی و تاریخی خود را پاس داشتهاند، بلکه محتوای ژنتیکی آنها نیز که نشاندهندۀ ریشۀ مشترک چندین هزار سالۀ آنان میباشد، دستنخورده مانده است.(یکسانیِ بیش از 98 درصد «ژنوم میتوکندریال مادری» و بیش از 70 درصد «ژنوم Y پدری» در جمعیتهای ایرانی)
امروزه شواهد مختلفی از جمله یافتههای باستانشناسی و ژنتیک، این فرضیه که اقوامی از سرزمینهای دور به فلات ایران مهاجرت کردهاند را رد میکند. اما گویا برخی انسانشناسان و زبانشناسان اروپایی، برای به کرسی نشاندن فرضیۀ نژادپرستانه خود که قصد توجیه نحوۀ گسترش زبانهای هندواروپایی و نیز برتری نژادی اروپاییان را دارد، نیاز به یک نام ظاهرا باستانی داشته و بدینگونه نامواژۀ مصطلح «آریایی» و کوچ خیالی اینان به فلات ایران را دستاویزی برای نیل به امیال شوم خود قرار دادهاند. روی هم رفته، نظریۀ مهاجرت اقوامی از شمال به ایران و جایگزینی اقوام بومی توسط آنان، یک فرضیۀ غلط و نژادپرستانۀ وارداتی است.(برگرفته از: نامۀ دکتر مازیار اشرفیان بناب به بنگاه سخنپراکنی بیبیسی)
به هر روی، در مباحث مطرحشده نشان داده شد که «مردم کنونی ایران فرزندان مستقیم همان اشخاصی هستند که دستکم از 11000 سال پیش در این فلات میزیستهاند». تازه این «زمان» مربوط به استخراج زیسترشته (دی.ان.ای) اسکلتهایی است که تا اندازهای سالم مانده و اکنون یافت شدهاند. بدین معنا که، چنانچه بتوان استخوانهای کهنتری یافت و این زیسترشتهها را از آنها استخراج نمود، به احتمال زیاد باز هم نتایج -البته با زمانی کهنتر- همین خواهد بود که اکنون نیز به دست آمده است.(یعنی بومی بودن مردم فلات ایران)
***
نام جغرافیایی «رَثَه (چرخ، ارابه)» از کهنترین دوران در خاور ایران و هندوستان وجود داشته است. «خوَنیرَثَه (خونیرث)» نام اقلیمی در میان زمین بود که میهن مردمان ایرانی را در بر میگرفت. شش سرزمین دیگر در پیرامون آن قرار داشت.(هفتکشور)(نک: یسنا57-بند31، یشت10-بند15، وندیداد19-بند39 و ویسپَرد10-بند1)
پس در میان «ویمَئیذیَه (میانۀ جهان)»، سرزمین «ائیریو-شَهیهنِم (ایران-شَهر)» جای گرفته است. تصور همۀ سرزمینهای جهان گرداگرد «خوَنیرَثَه»، شباهت به چرخ ششپره دارد. ریشۀ نام «خوَنیرَثَه» باید از آمیختن واژۀ اوستایی «خوَر (خورشید)» برابر با «خوَن (خورشید)» و در پیوند با واژۀ اوستایی «خوینگ (از آن خورشید)»(خوین-گ/ خوَن/ خوَر) در ترکیب با واژۀ «رَثَه (چرخ)» بوده باشد، که معنی «چرخ خورشید» از آن به دست میآید.(2) همین «چرخ خورشید»، نماد سرزمین و مردم ایرانی بود که به شکل چلیپا جلوه کرده و از کهنترین دوران، یکی از نمادهای فرهنگ ایرانی به شمار میرفت.(ترکیب مادی «خوَرِنَه/خوینگ» از ریشۀ هندواروپایی/ایرانیِ کهن «سوِل [کوِل، کوِر، خوِر] - خورشید/sol / solar»)
«ائیرینه وَئِیژَنگه»(سرزمینِ اَرّادهداران/؟) سرزمین نخستینِ مردمان ایرانی است، که البته در آسیای میانه، تاجیکستان، قفقاز و اینگونه مناطق (نوار جنوب روسیه) جای ندارد. این نام، پس از فراگشت چندهزار ساله، سرانجام به گونۀ «اَئیر/یَه/-وَن/گ/»، «ائیر-وَن» و «ایر-وان» در آمد که امروزه هنوز هم در نام پایتخت ارمنستان کنونی (ایروان /ایران/) بر جای مانده است.(وان /ان/: سرزمین)(پارسی باستانِ «ایرییَ...»)
همانگونه که آمد، نام «خونیرث» از دو بخش ترکیبی «خوَ(ی)ن(گ)» و «(ای)رَثَه» تشکیل شده است.(خوین-ای-رثه) چنانچه واژۀ «خون/یرث» را بررسی نماییم، درخواهیم یافت واک «ی» در پیوند با آوای تزئینی «ای» بوده که پیشوند واژۀ «رَثَه» به شمار میرود، و از سویی نیز واک «ی» در واژۀ «خوین/گ» فرو افتاده و سرانجام به گونۀ «خو(-َ)ن» در آمده است.(واک «ی» در واژۀ خونیرث، پس از واک «ن» جای دارد، نه پیش از آن)
همچنین دیده میشود که آوای تزئینی آمده پیش از واژۀ «رَثَه»، واک صدادار «ای» است، نه «اَ». زیرا چنانچه این آوا «اَ» میبود، واژۀ خونیرث میبایست به گونۀ «خونَرث» در میآمد. بدینگونه، وجود واک «ی» پس از «الف» آغازین در واژگانی چون «ایرییَ»(پارسی باستان)، «ایران»(فارسی نو) و... نیز توجیهپذیر خواهد بود.
از سویی، با واژۀ نوینتر «اَئیرینه وَئِیژَنگه» روبرو هستیم که سپستر به گونۀ «ایران-و(ی)ج» یا «آریاوج؟» ثبت شده است. با دانستن مهتر بودن سرزمین خُنیرَه (خونیرث) نسبت به ایرانوج (هم از نظر زمانی و هم مکانی)، درمییابیم بخشهای نخست و میانیِ واژۀ «خوینگ-ایرَثَه-وَئِیژَنگه (سرزمین چرخ خورشید)»، یعنی «خوینگ-ایرَثَه...» در واژۀ «خونیرث» و نیز دو بخش میانی و پسین آن یعنی «...ایرَثَه-وَئِیژَنگه» در واژۀ «ایر(ان)وج» جلوهگر شده است.
بنابراین، نام کنونی ایران با فرو افتادن واژۀ «خوینگ» از آغاز واژۀ ترکیبی «خوینگ-ایرَثَه-وَئِیژَنگه»، به گونۀ «ایرَثَه-وَئِیژَنگه» و سپس «اَئیری(ن)ه-وَئِیژَنگه»(با گرفتن معنای «سرزمین اَرّادهداران») در اوستایی و آنگاه به گونۀ «ایرییَ...» در پارسی باستان و سپس نیز «اِیران»(مانند خوانش واک «ی» در واژۀ پیدا) در پهلوی و «ایران» در فارسی نو (دری) در آمده است.
از این رو، میبینیم خوانش واژۀ مبهم و تازهساختِ «آریا» با آنچه در فراگشت بالا آمد، همخوانی ندارد.
***
تجزیه و تحلیل یافتهها؛
امروزه به کمک نتایج آزمایشهای نوین ژنتیکی مشخص شده است که مردم کنونی ایران، فرزندانِ نیاکان فراتر از دههزار سالۀ خود در دل همین فلات بوده و نمودار ژنی ایشان منطبق بر نمودار ژنی حاصل از استخوانهای نیاکانشان در کف همین خاک است. بنابراین چنانچه این مردمان فرزندانِ آن نیاکان باشند (که هستند)، با توجه به قانون متقن علم ژنتیک، دیگر نیازی به آزمایش گروههای خارج از فلات برای شناخت نیای ایشان نیست. پس اینکه گروههای پراکندهای در طی این زمان به درون فلات کوچیده باشند و یا نکوچیده باشند، در هر حال تاثیری بر محتوای ژنتیک بومیان هزاران سالۀ آن نداشته است.
اکنون پرسش اینجاست که، چنانچه مطابق «فرضیۀ کوچ آریاها» ایرانیانِ امروزین فرزندان آریاییهای مهاجر از اوراسیا فرض گردند، پس بر سر بومیان چه آمده است؟
میدانیم، چنانچه دو گروه از مردمان به هم برسند، نخست در هم آمیخته و پس از چند پشت دیگر نمیتوان گفت «نسل کنونی» فرزندانِ کدامیک از آن گروههای نخستیناند. اگرچه بر پایۀ مبانی ژنتیک آماری، به هنگام آمیزش کوچندگان احتمالی و یا اشغالگران فرضی با بومیان یک سرزمین، خلوص ژنتیکی و پشتوانۀ خزانه ژنهای «نوآمدگان» در هر پشت به نسبت 50 درصد به سود محتوای ژنی «بومیان» کاهش مییابد، تا آنکه به سوی صفر میل کند.(به طور طبیعی، همواره شمار نوآمدگان کمتر از بومیان است)
حال به فرض محالِ پذیرش فرضیۀ «کوچ...»، اینکه چگونه باورمندان به آن، هویت و تبار ایرانیان کنونی را منتسب به آریاهای کوچندۀ فرضی دانسته و هیچ سهمی نیز برای بومیانِ باشنده در فلات قائل نیستند، خود از عجایب روزگار است!
همانگونه که پیشتر آمد، برخی میکوشند چنین جلوه دهند که باورمندان به اصل بومی بودن ایرانیان، میبایست فرضیۀ خود را در برابر دیدگاه مدعیان کوچ، با ارائه اسناد اثبات نمایند. اما جالب است، به این نکته دقت نمیکنند که پژوهشهای نوین ژنتیکی «نظریه» نیستند، و همانگونه که گفتیم وقتی آزمایش ژنتیک نشان میدهد یک فرد فرزند فرد دیگری است، دیگر چون و چرا نداشته و نیازی به اثباتِ نظری و یا آوردن شاهدهای دیگر نیست.
همچنین برای مثال، زمانی که دکتر جهانشاه درخشانی (دانشنامه کاشان) کتیبۀ سارگن اکدی (4500 سال پیش) را پیش چشم گذارده و نامهای «پَرَشی» و «مَدَه» را به همراه سرزمینهای دیگر مانند ایلام، گوتیوم، سوبَرتو و... در آن یادآوری میکند، دیگر نیازی به تحلیل و اثبات نظریهای که ثابت کند فرضیۀ «کوچ آریاها در بازۀ زمانی 4-3 هزار سال پیش» صحیح نمیباشد، نیست.
در پایان، اسناد ملی ایران شامل شاهنامه و متنهای اوستایی و پهلوی و همچنین اسناد مربوط به رخدادنگاران ایران پس از اسلام نیز، هیچکدام کوچکترین اشارهای به موضوع کوچ آریاها از سرزمینهای سرد شمالی به فلات ایران نکردهاند.
اوستا، یَشتها:
«هوشنگ پیشدادی در پای البرز؛ ... ای ارِدویسوَر اَناهیتا؛... مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همۀ کشورها شوم؛ که بر همۀ دیوان و مردمان و جادوان و پریان ... ستمکار چیرگی یابم؛ که دو سوم از دیوان مَزَندَری و دُروَندان وَرِنَ را بر زمین افکنم».(آبانیَشت-بند22، رامیَشت-بند7، اَرتیَشت-بند25، زامیادیَشت- بند26)
در کتابهای پهلوی مانند دینکرد هفتم و دادِستان دینیگ نیز همین روایت آمده است: «هوشنگ با آن فرّه، دوسوم دیو مَزَن را بزد».(مزن: بزرگ)
روایتی دربارۀ برخورد فریدون با دیوان (کتاب نهم دینکرد، فصل21):
«پس از اینکه فریدون، ضحاک را به بند کشید؛ دیوان مازندر در خُنیره اقامت گزیدند و با حملات بسیار، فریدون را از آنجا راندند و مردم شکایت به فریدون بردند ... فریدون با مزندرها در دشت پیشانسه برخورد کرد...».(پیشانسه: دشتی میان دُنباوند و وَیهکِرته)
مینوی خرد (تعلیقات، پرسش1، بند115):
«در ایرانوج، در بالا (بخشهای شمالی فلات، البرز)، بر قلۀ داییتی؟ (با آب یا رود داییتی یکی نیست) به بلندی یکصد مرد "پُل چینوَد" قرار دارد و در زیر آن، در وسط، دوزخ است (دهانۀ آتشفشان دماوند؛ متفاوت با سرزمینهای سردِ موسوم به جایگاه اهریمن و جای گرفته در شمال جغرافیایی فلات) ... (در بندهش) پل چینوَد به منزلۀ دو بازوی ترازوی "ایزد رَشن"(داور کارهای مردم در آن جهان) تصور شده است که یک بازوی آن در بُن البرز در شمال و بازوی دیگر در سر البرز در جنوب قرار دارد».(یعنی «چینوَد» در ایرانوج و بر روی البرز است، و مرزهای ایرانوج هم الزاما باید دربرگیرندۀ البرز باشد)(کتاب نهم دینکرد/ ص809، دادِستان دینیگ/ پرسش20، بندهش/ فصل30)
گزارش منظومهای در روایات فارسیِ داراب هرمزدیار (گویا از یک ماخذ قدیمیتر پهلوی اتخاذ شده):
«... اهریمن، تهمورث را در نشیب البرز بر زمین زد و او را بلعید ... خبر مرگ او را "ایزد سروش" به جمشید رسانید و بدو گفت: چارۀ بیرون آوردن تهمورث از شکم اهریمن، اینست که سرود بخوانی تا او نزد تو آید. زیرا اهریمن شیفتۀ سرود و غلامبارگی است ... جمشید، تهمورث را از شکم اهریمن بیرون کشید و خود از پیش او بتاخت. اهریمن هم نومیدانه به دوزخ گریخت. سپس جمشید به بالین تهمورث آمد و دستور داد برای وی استودانی بسازند و او را در آن (بر فراز البرز) قرار دهند».
بر پایۀ این روایت، آخرین گزارشی که از تهمورث زیناوند (هوشیار) در اسناد کهن میبینیم، در جغرافیای البرز است؛ و روشن است که دورۀ مربوط به جمشید نیز از همین زمان و مکان، یعنی مرگ تهمورث در البرز، آغاز میگردد. در متن میخوانیم «... خود (جمشید) از پیش او (اهریمن) بتاخت. اهریمن هم نومیدانه به دوزخ گریخت»؛ یعنی اهریمن به اپاختر (شمال) گریخته، و اما جمشید از او دور شده (از پیش او بتاخت) و به آنجا نرفته است.
در پس این روایت، ما با سند دیگری دربارۀ «جمشید» روبرو نمیشویم؛ تا آن زمان که به گزارش فرگرد دوم وندیداد میرسیم. بنابراین منطقیترین نتیجه اینست که، رخدادهای مربوط به «دورۀ جمشید» از مَطلع گزارش فرگرد دوم وندیداد آغاز شده و طبعا مکان آن نیز میبایست «البرز» بوده باشد. زیرا هیچگونه گزارش و یا نشانهای مربوط به زمان پس از مرگ «تهمورث» که نشان دهد، جمشید البرز را ترک گفته و رهسپار سرزمینهای شمالی شده است، در دست نمیباشد.
پس، کلیۀ گزارشهای کهن مربوط به «تهمورث»، در فضا و جایگاه البرز میگذرد؛ اکنون پرسش اینجاست که در فرضیۀ موسوم به «کوچ از ایرانوج به ایران!»، جمشید در جنوب سیبری چه میکند؟ مگر اینکه بخواهیم «فرگرد دوم وندیداد» را از پایین به بالا بخوانیم!
به هر روی، خشنودیم که سرانجام پس از گذشت یکصد سال از پژوهشهای مستخدمین استعمار همچون گیرشمن، کریستنسن، هرتزفلد و...، سرانجام خبر شورانگیز «سفال خاکستری» به جامعۀ همیشه خواب علوم انسانی کشورمان رسید. با این احتساب، امید است به فضل پروردگار، خبر پژوهشهای نوین ژنتیکی که در یک دهۀ گذشته انجام گرفته است نیز طی سده و یا سدههای آینده به جامعۀ همواره طنز علوم انسانی ایران رسیده، و شاید که دیدگاهشان در این باره اصلاح گردد.
البته چنانچه تا آن زمان، یافتههای نوینتر دوباره غافلگیرمان نکند!
پینویس:
تصویر اصلی:
این نمودار برگرفته از پژوهش انستیتو پاستور فرانسه است که با همکاری مرکز مطالعات ژنتیک انسانی هدینگتون انگلستان، دپارتمان بیولوژیک ساپینزا از رم (ایتالیا) و دانشگاه آریزونا آمریکا انجام یافت.(کوینتانا - مورسی، 2004)
(1) Most Recent common ancestor
(2) پسوند «-گ» از پسوندهای مرسوم زبانهای باستانیِ حوزۀ قلمرو میانی است.(خوینگ) واژههای اکدیِ «/توگ/بَرسی(گ) (:بَند)» و «بَرسیگ/ بَرسی-گ»(گونهای شال، شانه برای باز کردن پشم)(واژۀ «برُس /:شانۀ پهنِ سر/» نیز از ریشۀ «پَرسَه /پارس/» است).(دانشنامۀ کاشان، ج3، ص304، پینویس)
منابع:
- تارنمای دانشگاه کمبریج
- فیروزی، سورنا، پایاننامۀ کارشناسی ارشد باستانشناسی، دانشگاه تهران، 1393
- درخشانی، جهانشاه، دانشنامه کاشان جلد 3، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1382
- نامۀ دکتر مازیار اشرفیان بناب به بیبیسی
- اوستا (یَشتها)، به کوشش دکتر جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، 1370
- دادگی، فرنبغ، بندهش، ترجمۀ دکتر مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس، 1390
- مینوی خرد، ترجمۀ احمد تفضلی، تهران، انتشارات توس، 1379
استفاده از منابع علمی برای به پیش بردن مغالطات
از لحاظ جغرافیایی هم نمی توان پذیرفت که اجداد ما زندگی در فلات و استپهای بسیار سرد و خشک اورال آلتایی! زندگی می کردند.
امروزه گفته میشود مازنیها مارکرj دارند وبامارکر آریایی ها کهr هست متفاوته خواستم نظر نویسنده این مقاله رو بدونم
نقشۀ ژنتیکی موجود در مقاله، گویای پیوستگی پشتوانۀ ژنی تمامی ساکنان فلات ایران است. در این باره، اشارۀ گذرایی در نوشتار «پَرَشیها، بَرَهشیها یا مَرهَشیها (پارسَهها)» شده است.
پاینده ایران
با درود به شما سرور بزرگوار و گرامی
نوشتارهای شما و دیدارگاه شما بسیار خوب است از اهورامزدا تندرستی و شادکامی را برای شما خواستارم .
پیروز و سربلند باشید .