گردآوری: مهرداد ایرانمهر
در ایرانوج در کرانۀ رود داییتی، مردی سرگرم نیایش به پیشگاه «اشی» بود:
-اشی نیک را میستاییم که چرخهای گردونهاش خروشان است ... ای اشی درخشان؛ ای که با فروغ خویش، شادمانی افشانی ... به سوی من بنگر و از بخشایش خویش، مرا ارزانی دار.
اشی ... در گردونۀ خویش، درنگ کرد و بدین سخنان لب برگشود:
-ای که آوازت از همه خواهندگانم، به گوشم دلپذیرتر است؛ تو کیستی که مرا میخوانی؟
آن مرد پاسخ گفت:
-منم زرتشت ... آنکه به هنگام زادن و بالیدنش، اهریمن از این زمین پهناورِ گویسان و دورکرانه بگریخت.
اشی گفت:
-نزد من بیا و در گردونهام بیارام.
زرتشت نزد او رفت و در گردونهاش بیارمید.
(ارتیشت، کرده هفدهم)
در نوشتارهای پهلوی نیز، نشانههایی روشن از دیدار زرتشت با امشاسپندان به جای مانده است. این نوشتارها گزارش میدهند که یکی از امشاسپندان به نام وُهومن (بهمن) به نزد زرتشت میآید.
بهمن را دارای چنین ویژگیهایی نمودهاند:
۱- تنومند بود و قامتی سه برابر (برخی گزارشها نُه برابر) قد یک مرد را داشت.
۲- جامهای درخشان -روشنتر از ماه و ستاره- در بر داشت که گویا از ابریشم بود و هیچ درز و برشی در آن به چشم نمیخورد. به گفتۀ زراتشتنامه، بهمن از دور همانند خورشید مینمود و جامهای از نور بر تن داشت.
۳- شاخهای از یک گیاه به دست گرفته بود.
۴- موی سرش دارای فرق، و از میان به دو بخش شده بود.
۵- به زرتشت یاری کرد تا از رودی ژرف و خروشان بگذرد: آب دریا دو پاره گشت و پل پهنی نمودار شد.
۶- راهی که بهمن به نُه گام میرفت، زرتشت به نود گام میپیمود.
هنگامی که زرتشت همراه بهمن آمادۀ رفتن به انجمن امشاسپندان شدند، بهمن گفت: «دو چشم خویش را ببند».
آنان به سوی آسمان رفتند و زمانی که بیست و چهار گام به امشاسپندان مانده بود، زرتشت چشمانش را گشود. اینک در جایگاهی آنچنان تابان و درخشان بود که سایهاش را نمیدید. امشاسپندان، آسمان روشن و نورانی را که در آن تاریکی راه نداشت، به زرتشت نشان دادند. وی دیگر در زمین نبود تا شاهد شبانگاهان باشد.
زرتشت ده سال در انجمن امشاسپندان بود ... سپس با سه تن از امشاسپندان به نامهای بهمن و اردیبهشت و آذر، سوار بر ارابهای آسمانپیما، به سوی زمین بازگشت.
میدیوماه پسرعموی زرتشت که نخستین گرونده به وی بود، در دفتر وجرکرد دینی در این باره میگوید:
پس از ده سال، به روز خرداد و ماه فروردین [ششم نوروز] زرتشت با ورجاوندی، نشسته بر آن اورنگ که سراسر آراسته و روشن همانند خورشید و ماه بود، از مینو به این گیتی مادی، فرود آمد. همه ما مردم این چیز شگفت را به چشم خویش دیدیم که اشکوب [تاق] خانه گشتاسپ شکافت -یعنی دوپاره شد- و زرتشت از اورنگ زرین با درخشندگی مینوی، از آن راه به پیش تخت گشتاسپ آمد.
همۀ مردمان و گشتاسپ شگفتزدهتر شدند که زرتشت از آن اورنگ به زیر آمد و به پیشگاه زرین نشست و سه چیز با خود داشت: کُراسه [دفتر] اوستا، آتشِ بُرزین مهر، درخت سرو.
گشتاسپ چون این همه ورج و فره و نیرو را دید، پرسید:
-کیستی و از کجا آمدهای؟
زرتشت گفت:
-آفریدگار نیکِ افزاینده، مرا ... بر تو فرستاده است که راهنمای تو باشم...
سپس زرتشت، آتش سوزان [بُرزین مهر] را برداشت و به دست گشتاسپ داد. و گشتاسپ آن را به دست جاماسپ و اسفندیار و دیگران داد، که دست هیچکس را نسوزاند ...
در دینکرد دربارۀ فرود ارابۀ امشاسپندان در کاخ گشتاسپ چنین آمده است:
گردونۀ آنان در خانۀ بلند گشتاسپ، سراسر روشن مینمود. از نیرومندی و پیروزگری بزرگ آنان بود که چون گشتاسپ چنین دید، لرزه بر اندامش افتاد و همۀ مردم و بزرگان بر خود لرزیدند. آن آتش از بالا به سوی پایین روانه شد؛ مانند اسپی که گردونه را میکِشد.
به صفحه تلگرام ما بپیوندید، تاربرگ تاریخ روایی ایران: