گردآوری: مهرداد ایرانمهر
در ایرانوج در کرانۀ رود داییتی، مردی سرگرم نیایش به پیشگاه «اشی» بود:
-اشی نیک را میستاییم که چرخهای گردونهاش خروشان است ... ای اشی درخشان؛ ای که با فروغ خویش، شادمانی افشانی ... به سوی من بنگر و از بخشایش خویش، مرا ارزانی دار.
اشی ... در گردونۀ خویش، درنگ کرد و بدین سخنان لب برگشود:
-ای که آوازت از همه خواهندگانم، به گوشم دلپذیرتر است؛ تو کیستی که مرا میخوانی؟
آن مرد پاسخ گفت:
-منم زرتشت ... آنکه به هنگام زادن و بالیدنش، اهریمن از این زمین پهناورِ گویسان و دورکرانه بگریخت.
اشی گفت:
-نزد من بیا و در گردونهام بیارام.
زرتشت نزد او رفت و در گردونهاش بیارمید.
(ارتیشت، کرده هفدهم)